عصرانه

چشمان نیمه بازم

دوخته بر کاغذ یک رو سیاه

منتظر تا من سیاه کنم روی دیگرش

بار دیگر با همان حلقه‌ی لعنتی و معادلاتش

چشمانم می‌رود… صدا می‌ماند

لعنت بر این سه که گه گاه بر سرم خراب می‌شوند

خفه شما را به خدا خفه…

گُه به گور شما و ذراتتان

گُه به آن تقارن و ابرتقارنتان

نمی‌بینید مگر مرا که همچو جنازه‌ای بر میز لغزیده‌ام

نمی‌بینید مگر چشمانم را که گویی از درون به هم دوخته‌اند

خفه فقط شما را به خدا لحظه‌ای خفه…

صدا می‌رود… و اکنون این منم معلق در هیچ جا

نگاهم از پشت پلک‌ها دوخته بر کاغذ

-کاغذ یک رو سیاه-

سیاهش می‌کنم اینک به سیاهی درون

به آن حلقه که کرده‌است درونم سیاه

به آن حلقه که قفل است بر زمین

به سان قفلی که زده است بر دلم آسمان…

و باز می‌آید صدای این سه ملعون

نه ذره‌٬ نه تقارن٬ نه اَبَر

که این بار حلقه‌است حکایتشان

خفه شما را به خدا خفه…

خفه شما را به خدا فقط لحظه‌ای خفه…

بیان دیدگاه