به یه وبلاگ قدیمی سر زدم٬ وبلاگ یه عزیز٬ یا یه وبلاگ عزیز. وبلاگی که سه سال از آخرین پستش می‌گذره. بعد شروع کردم یکی یکی پیوندهایی که «به ترتیب قد» مرتب شده بودن رو باز کردن. حس غریبی بود٬ انگار یکی بعد از دیگری وارد خونه‌های متروکه می‌شدم. صدای غیژ غیژ درهای کهنه و هو هوی باد رو یه جایی توی سرم می‌شنیدم. از بعضی خونه‌ها هم نه اثری بود و نه نشانی. آدم‌هایی که بعضا می‌شناختم هر کدومشون سال‌ها بود دمشون رو روی کولشون گذاشته بودن و بعضی‌ها هر اثری رو هم از خودشون پاک کرده بودن. سخت نیست تصور این که احتمالا هر بساطی که زمانی توی هر کدوم از اون خونه‌های متروکه بود الآن جای دیگه‌ای پهنه٬ شاید یه جای بهتر. اما دیدن اون تاریخ که زمانی یک‌مرتبه منقطع میشه سنگین بود٬ سخت بود. یه چیزی که بود و دیگه نیست. یه بار دیگه هولم بر داشت از زمانی که با خاطرات رو به رو بشم٬ با خاطراتی که زمانی در زندگیم یک‌هو‌بریده شدن. لرزیدم از تصور اون روزی که از تاریکی کوچه‌های خاطرات فقط صدای بادی بیاد که توی پنجره‌های بی‌شیشه و درهای بی پیکر بپیچه. افسردم از تنها زنده‌ی یک متروکه بودن.

بیان دیدگاه