باغ وحش

بعد از شاید ده سال رفتم باغ وحش. دهنم سرویس شد و برگشتم. کل ماجرا از بیخ و بن آزارم می‌داد و چه قدر جالب بود که عمق گرفتن بدبینی‌ام نسبت به نوع بشر چه قدر در این شکاف ده ساله خودش را نشان می‌داد.

نگاه افسرده‌ی یک میمون کوچک از ذهنم پاک نمی‌شود. برایشان یک فضای بسته‌ی مصنوعی درست کرده بودند و از پشت شیشه می‌شد دیدشان. آمده بود نشسته بود صاف کنار شیشه و نگاه غمگینش را به این و آن می‌دوخت. به قدری غمگین بود که بچه‌های کوچک هم می‌گفتند «چه قدر غمگینه!» بچه‌ها دست و صورتشان را به شیشه می‌چسباندند ولی او حتی دستش را به سمت دست آن‌ها حرکت نمی‌داد٬‌و همین بیشتر دل آدم را کباب می‌کرد. میمون‌ها باهوشند و معلوم بود که آن قدر قبلا دستش را به امیدی حرکت داده که مدت‌ها پیش به بی‌فایدگی‌اش پی برده باشد. و احتمالا توی نگاهش این پرسش بود که آخر چرا این همه آدم متحرک می‌آیند کنارش٬‌ و بی آنکه او دستش به آن‌ها برسد یا حتی از آن‌ها بترسد در لحظه مورد توجه و علاقه‌ی شدید آن‌ها قرار می‌گیرد و ناگهان بعد از چند دقیقه آن‌ها پشتشان را می‌کنند و برای همیشه می‌روند. در نشستنش کنار شیشه امیدی واهی برای این بود که شاید ارتباطی برقرار شود و در نگاهش ناامیدی که این سری آدم هم چشم بر هم بزنی می‌روند.

محوطه‌ای بود پر از طوطی و قناری. اول تعجب کردم که چطور قناری‌ها روی انگشت آدم‌ها می‌نشینند. بعد دیدم به طمع غذاست. بدون غذا اگر دستت را به سمت پرنده‌ها دراز می‌کردی فرار می‌کردند. و چه قدر مشمئزکننده بود این خودارضایی ذهنی انسان‌ها که با تطمیع پرنده‌ها صحنه‌سازی می‌کردند که یک پرنده‌ی زیبا روی انگشتشان نشسته. یک عده آدم لزج که با حرص به پرنده‌ها غذا می‌دادند و بعد با دستپاچگی از خودشان عکس می‌گرفتند…

بیان دیدگاه