Archive for the ‘موسیقی’ Category

ردیف میرزا سباستین خان باخ

اکتبر 4, 2009

دیشب کنسرت کیهان کلهر در شهرستان ما برگزار شد٬ و موضوعی برای ذهن تار عنکبوت گرفته‌ی من فراهم کرد که قدری بنویسم. در واقع بعضی حرف‌هایی را که نمی‌شود بعد از کنسرت به آدم‌هایی که بسیار کیف کرده‌اند زد را می‌خواهم اینجا بنویسم.

با ماهور شروع شد. گردش مقام هم زیاد داشت٬ که به جز گردش از ماهور به سه‌گاه بقیه‌اش نسبتا استاندارد بود. ظرافت نوازندگی کیهان کلهر و توان اجرایی او هم بی‌شک مثال زدنی است. اما همه‌ی این باعث نمی‌شود که من هم‌چنان به این موسیقی انتقاد بنیادی و اصولی نداشته باشم.

چرا مردم از این موسیقی لذت می‌برند؟ چون به گوششان آشنا است. ملودی‌های زیبایی دارد. سیستم فواصلی که در ردیف موسیقی ما یافت می‌شود نسبتا گسترده است و فواصل ملودیک خیلی زیبایی داریم. اما کسی که مثلا خودش نوازنده است یا فقط شنونده‌ی حرفه‌ای این موسیقی است چرا لذت می‌برد؟ به خاطر اینکه در طول اجرای موسیقی٬ به طور مداوم و مکرر منتظر شنیدن یک چیزهای خاصی است و این انتظار او مکررا هم از طرف نوازنده پاسخ گفته می‌شود. یک شنونده‌ی حرفه‌ای یا یک نوازنده بعد از شنیدن درآمد ماهور و قدری غور در آن٬ منتظر است که مثلا داد بشنود و وقتی می‌شنود کیف می‌کند. وقتی شکسته نواخته می‌شود و گردش به نوا صورت می‌گیرد٬ شنونده منتظر آن جمله‌ی تثبیت کننده‌ی بی‌نظیر نواست: ر-می‌کرن- فا-سل (نوا از سل). وقتی فرود به ماهور صورت گرفت شنونده منتظر عراق است و با شنیدنش به ارگاسم می‌رسد. و این داستان ادامه دارد.

عنوان کنسرت دیروز «نوای امید» بود. از این عنوان خنده‌ام می‌گیرد. نه فقط از این عنوان٬ بلکه از هر عنوان دیگری هم خنده‌ام می‌گیرد. به نظرم تنها عنوانی که به حق می‌توان به بخش اعظمی از این گونه موسیقی گذاشت «بعدازظهری با ردیف ایرانی» است. هیچ عنصر مشخصی در تکـنوازی (تنبک دیشب کلا به حساب هم نمی‌آمد) دیشب وجود نداشت که آن را از اجراهای دیگری که عنوانشان «نوای امید» نبود «نوای امید»تر کند. عنوان‌های زیادی داریم: پرواز عشق٬ رسوای دل٬ سر عشق٬ راز دل٬ سرو چمان و فلان و بهمان٬ و موسیقی دیشب هیچ نشانی و عنصری نداشت که آن را با مفهوم امید پیوند زده باشد٬ یا بهتر بگویم آن را بیشتر از «سرو چمان» به امید مربوط کرده باشد. البته همیشه می‌شود که گوینده‌ی چنین حرفی را با بیان اینکه «فضای» آن موسیقی حالت امید داشت و یا «این بیان خیلی تجرید‌شده‌ی امید به زبان موسیقی است» به ندانستن و عدم درک این حس‌ها متهم کرد٬ اما دست‌کم در این مورد خاص گوینده‌ی این حرف‌ها کسی است که از زمانی سه‌تار زده که طول سه‌تار از خودش بیشتر بوده است.

همه‌ی آن اثاری که نام بردم چیزی نیستند مگر روایت دوباره‌ی یک چیز: ردیف. به جز کارهایی که به علت انتخاب مناسب عنوان و یا شعر قدری خاص‌تر هستند و واقعا می‌شود گفت درون‌مایه‌ی مشخصی دارند (مثل بیداد مشکاتیان) بقیه همه روایتی هستند از ردیف که حتی با گذاشتن عناوین مختلف بر آن هم نمی‌شود به زور درون‌مایه‌ای بر آن خوراند. به همین دلیل است شاید که از طرفی خود آن عناوین هم دیگر از معنی خالی می‌شوند و در عمل فقط تعدادی کلمه‌ی ادبی پرطمطراق و البته کلیشه‌ای می‌شوند که در کنار هم قرار می‌گیرند: عشق٬ مهر٬ جان٬ سِر. چرا مردم از این موسیقی لذت می‌برند؟ چون تکرار است. تکرار همان چیزی که بارها شنیده‌ایم و دیگر حفظ شده‌ایم.

بعضی فوگ‌های معروف باخ یا کلا قطعات مهم آدم‌های بزرگ دیگر صدها بار و با ارکستراسیون‌های مختلف اجرا شده‌اند. تمپوی بعضی تندتر و برخی کندتر است. نوانس‌ها متفاوت است. بعضی‌ها سازبندی خیلی شلوغی دارند و بعضی قطعات حتی دوباره برای فقط یک ساز تنظیم می‌شوند یا بالعکس. به هر حال اما همه‌ی این‌ها چیزی بیشتر از اجرای قطعات باخ یا دیگران نیست. کاری هم که ما در موسیقی ایرانی (به معنای ردیف نوازی و حتی تصنیف‌سازی) می‌کنیم هم عمدتا بیش از این نیست٬ و این در حالی است که می‌دانیم موسیقی غربی به هیچ وجه به این کارها محدود نمی‌شود. بخش زیادی از آثاری که بیرون می‌آید اجرای با سازبندی بزرگتری است از همان ردیف. روایت همان چیزی که بارها شنیده‌ایم. اجرای آن است با تکنیک بالاتر. یا ترتیب‌بندی متفاوت همان چیزی است که از لحاظ حجم از کارهای فقط باخ‌ هم کوچک‌تر است. تمام داستان‌پردازی‌ای هم که در مورد اهمیت بداهه‌نوازی و اینکه هر بار «روایت» دوباره‌ی این مجموعه با قبلی متفاوت است هم چیزی است که صرفا برای اقناع خودمان می‌کنیم. تمام این اجراها به قدری از لحاظ کلیات به هم شبیه است که اگر به جای «نوای امید» اسمش باشد «ناامیدهای یک زندانی تنها» هم کسی اعتراضی نخواهد داشت٬ هم‌چنان همان سر تکان دادن‌ها و نفس عمیق کشیدن‌ها ادامه خواهد داشت.

افرادی هستند که آثار آدم‌هایی مثل شکسپیر را رونویسی می‌کنند٬ فقط به علت لذتی که از نوشتن و خواندن ممتد این نوشته‌ها به آن‌ها دست می‌دهد. بعضی‌ها آن را از حفظ می‌نویسند. این به خودی خود نه خوب است و نه بد٬ و هر کسی حق دارد این کار را بکند و از آن لذت ببرد. این کار بسیار مشابه روایت دوباره‌ی ردیف است و قطعا به طور مشابه خیلی لذت‌بخش هم هست. اما فکر می‌کنم خیلی سخت نباشد این استدلال که این هنر نیست. عنصر آفرینش در چنین کاری به قدری کم‌رنگ است که به راحتی قابل صرف‌نظر باشد٬ و عجیب نیست که وقتی آفرینشی در کار نباشد٬ درون‌مایه‌ای در کار نیست و عنوان معنی‌داری هم در کار نیست. لازم به تاکید است که این مساله به هیچ وجه محدود به کسانی که خود را ردیف‌نواز می‌نامند (مثل مجید کیانی) نمی‌شود و طیفی بسیار وسیع را در بر می‌گیرد٬ چیزی مثل بیش از نود درصد تمام آثار موسیقی ایرانی را. مساله این نیست که بعضی از نوازندگان از آفرینش ناتوانند یا برخی به آن اهمیت نمی‌دهند٬ بلکه مساله این است که ساختار این موسیقی اساسا جلوی بخش اعظمی از آفرینش هنری را می‌گیرد و هنرمند را به راوی تقلیل می‌دهد. هنرمند نمی‌تواند از این دام بگریزد مگر اینکه بخش بزرگی از این ساختار را بشکند.

گاهی به این فکر می‌کنم که چرا مدت‌هاست از اجرای مناسب این موسیقی عاجزم. الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم که علتش خیلی ساده است: سر باز زدن چیزی درون من از روایت دوباره‌ی چیزی که صد بار روایت شده است. شکی وجود ندارد که کیهان کلهر این عمل روایت‌گری را به مراتب با کیفیت بیشتری از من انجام می‌دهد٬ اما تفاوت اساسی او با من در این است که او خودش را راضی کرده که این روایت‌گری را انجام دهد.* به علت شرایط نامناسب موسیقی در کشورمان٬ هنوز تعداد آدم‌هایی که بتوانند این روایت‌گری را به خوبی انجام بدهند خیلی زیاد نیست و این هنوز خیلی اشباع نشده است. شاید اگر این اشباع صورت بگیرد این کمبود ساختاری شکل جدی‌تری به خود بگیرد. اما فکر نمی‌کنم فقط اشباع مساله را حل کند. نحوه‌ی نگاه کسانی که سردم‌دار این موسیقی هستند هم مهم است. و شاید اگر به من بگویند باید نکات مثبت کار نامجو را فقط در یک مورد بیان کنی٬ به ذکر همین یک نکته بسنده کنم که کار او آن قدری شخصی و یکتا هست که بتواند درون‌مایه داشته باشد. هر چه قدر هم نوازندگی‌اش بد باشد و بعضی کارهایش تکراری باشد و بعضی تجربه‌هایش شکست خورده باشد٬ باز همین که کارهایش مهر آفرینش خودش و درون‌مایه‌ی خودش را دارد خیلی خوب است. یکی از عناصر مهم هنر هم همین است.

* البته من هدفم شخص کلهر نیست٬ و اتفاقا او به نظرم کارهای «هنری=آفرینشی» خیلی خوبی هم انجام داده است (مثل شب سکوت کویر) و من اصلا کسی نیستم که بخواهم به او ایراد تکنیکی‌ای بگیرم. اتفاقا خیلی هم دوستش دارم و فکر می‌کنم کمانچه‌ی خیلی خوبی هم می‌زند و بعضا پای اهنگ‌سازی هم که افتاده خیلی خوب ساخته است. راستی٬ هم‌چنین از اینکه کنسرتش را به جنبش سبز ملت ایران تقدیم کرد هم باید خیلی قدردانی کنیم٬ آن هم در حالی که شب قبل از آمدنش از ایران بازداشت شده بود.

پی‌نوشت: دیشب وسط کنسرت داشتم به این فکر می‌کردم که دو اسم کلهر و کوهن خیلی به هم شبیه‌اند: اولی علامت مشخصه‌ی  کرد‌هاست و دومی علامت مشخصه‌ی یهودی‌ها.

Meddle

سپتامبر 25, 2009

– چند روز پیش یک عدد ژیان توی خیابان دیدم. یک ژیان بسیار کوجولو. مردم با تعجب نگاهش می‌کردند٬ و نگاه پرسش‌گر خانمی بعد از آن که از ژیان کنده شد به نگاه من گره خورد. من هم کم نیاوردم و خیلی با متانت گفتم که «سیتروئن هستش٬ دهه‌ی شصت!». کمی عقب‌تر رفته بودم ولی مهم نبود. خانم محترم که گویا بسیار از حضور ویکی‌پدیای سخنگو در مقابلش جا خورده بود با تحسین گفت «آهان٬ چه جالب! از کجا می‌دونستی؟ آهان شاید ماشین زیاد می‌شناسی!» توی دلم هم غصه خوردم و هم خنده‌ام گرفت و بهش گفتم که «نه بابا فقط همین یکی رو تصادفا می‌شناختم.» توی دلم ادامه دادم که خبر نداری خانم٬ توی مملکت ما تا همین ده سال پیش بودند کسانی که همین ماشین را سوار می‌شدند.

– پریشب اتفاقی افتاد که تا چند ساعت حالم را دگرگون کرده بود. رفته بودم یک کلید کپی کنم و متوجه شدم که حدود پنجاه سنت پول نقد کم دارم. صاحب ژاپنی مغازه که هر چه من گفتم ملتفت نشد و رفت پشت مغازه و شروع کرد به ساختن کلید. مانده بودم که چه کنم که یک خانم نیمه سیاه نیمه اسپانیایی دو دلار گذاشت روی پیش‌خوان و گفت نگران نباش. لباسش و چهره‌اش بسیار ساده و حتی رنج‌کشیده بود٬ اما چهره‌ی خندان و مهربانی داشت. چند لحظه زبانم گرفته بود و نمی‌دانستم چه بگویم. باورم نمی‌شد. مدت‌ها بود چنین چیزی ندیده بودم آن هم توی این مملکت. چند بار از او تشکر کردم و هر بار دلم باز می‌شد. بقیه‌ی پولش را پس دادم ولی هنوز احساس می‌کردم بار آن پنجاه سنت روی دوشم سنگینی می‌کند. عجیب نبود شاید٬ چون پنجاه سنتی که او داد خیلی می‌ارزید.

– مشکاتیان از دنیا رفت. خیلی حیف بود٬ اما راستش من بر خلاف دیگران خیلی احساسی نسبت به این اتفاق ندارم و آن را طبیعی می‌دانم. علت این امر این است که آن چیزی که از مشکاتیان در وجود من هست ربط مستقیمی به آن آدم که اسمش مشکاتیان است ندارد و اگر قرار است این موجودیت بمیرد همراه با خود من خواهد مرد. رزم مشترک و چکاد و قاصدک و بیداد و آستان جانان و دود عود نمی‌میرند. عحیب نیست که آدمی مثل من از مرگ هراس داشته باشد یا نگرانش باشد٬ چون من همین طور که زنده هم هستم خیلی چیزی ندارم و به راحتی ممکن است فراموش شده باشم. مرگ برای موجودی مثل من یک اتفاق تراژیک است چون واقعا پایان من است. اما کسی مثل مشکاتیان تغییری و اثری در جایی از دنیا داده که به این زودی پاک نمی‌شود. مرگ این آدم قطعا برای نزدیکانش دردناک است و همچنین به مثابه از دست دادن یکی از مهره‌های خیلی خوب موسیقی ایرانی است. اما هیچ مرگی نمی‌تواند تراژیک‌تر از مرگ کسانی باشد که برای همیشه از دنیا پاک می‌شوند.

رزم مشترک

یادبود مشکاتیان (بیداد)

یادبود مشکاتیان (آستان جانان)

* قسمت‌های مختلف این نوشته هیچ ربطی به هم ندارند. دو بخش اولش حرف‌های روزمره و سومی در مورد مشکاتیان. یاد آلبوم‌ «فضولی» پینک فلوید افتادم که پنج آهنگ کوتاه و معمولی دارد و یک آهنگ طولانی و کاملا متفاوت در انتها.

سپتامبر 13, 2009

Suspended at Midnight

اولین تجربه‌ام با یک استودیوی خانگی. هنوز برایم سخت است باور کنم این آهنگ را با یک میکروفون دو دلاری ضبط کرده‌ام. در حال حاضر از فرط رقت احساسات می‌توانم با تک تک اتم‌ها و سیستم‌های بس‌ذره‌ای‌ای که از آن‌ها ساخته شده‌اند دوست شوم…

پی نوشت: جون عزیزتون اگه گوش می‌کنین با چیزی گوش بدین که باس هم بده… با بلندگوی لپ‌تاپ گوش نکنین… گناه داره… باس خیلی مهربونه٬ باور کنین… دوسش داشته باشین… خیلی چاکریم…