میشناسیام؟ میشناسمت؟
تو را آیا دیدهام جایی پیش ازاین؟
که این چنین آشناست برایم چشمانت و لبخند محوت؟
آری… یادم آمد اکنون…
سالها پیش از این٬ حیاط خانهای کوچک٬
به گرد درخت یاس و انجیر نشستهای لب پلهای
به دور از همهمه و صداهای نامفهوم٬
کلمات در هم و بر هم کسانی که نبودند پیش از آن در تابلوی خاطرت
با چشمانت که میکاود تکههای کوچک خاک و سبزه را
در پی یافتن گلی یا که کرمی٬
که شاید لبخندی زند و درگذرد
آری میبینم تو را که نشستهای٬ درست رو به رویم
بر روی پله٬ با پنجرکی که کورسوی نوری به زیرزمین میتابد
زیرزمینی نمناک و پر رمز و راز
پر از بوی خوشی که از گذشته میآید
نشستهای درست رو به رویم
و نگاهت از درونم رد میشود
-از درون من که از ورای سالیان آمدهام- و باغچه را میکاود
و من چشمان خسته و غمزدهام را به تو دوختهام
به تو و نگاهت٬ به تو و چشمانت٬
به فروغی که هنوز رخت بر نبسته بود
و به دستان کوچکت که هنوز شوق لمس کردن را ز یاد نبرده بود
و باز نگاهت میکنم٬ بی آنکه آرزو کنم «ای کاش مرا
-مرا که از ورای سالیان آمدهام- میدیدی»
که میشناسد اما این چشمان ماتمزده و این لبان خشکیده را؟…
نگاهم از تو رد میشود و باغچه را میکاود
باغچهای همه خاک خشکیده
کرمکانی که سالها پیش همه مردند
نگاهم از تو رد میشود و زیر پلهها را میکاود
زیرزمینی که همه در تاریکی فرو رفته
پنجرکی همه غبار و دود
دیوارهای خشک و بیروحی که حتی بوی مرگ هم نمیدهند
و پلکانی صعب و تاریک…
تاریک چون عمق نگاهم
تاریک چو ژرفای وجودم…
این شعر را بدون اجازه بر روی نواختهای از هوشیار خیام از آلبوم «هزار اقاقی» که الهام بخش این شعر بوده خواندهام. (بشنوید: حجم کمتر٬ حجم بالاتر) اعتبار هر زیباییای که در این شعر یا نسخهی صوتی آن پیدا شود تماما متعلق به هوشیار خیام و موسیقی اوست… موسیقیای که خود شعر است و با آدم حرف میزند…
برچسبها: هوشیار خیام, کودکی
فوریه 7, 2010 در 4:04 ب.ظ. |
دوسش داشتم
فوریه 7, 2010 در 9:27 ب.ظ. |
با پویا کاملا هم عقیده هستم!
فوریه 8, 2010 در 4:13 ق.ظ. |
I liked it too 😀
فوریه 8, 2010 در 3:20 ب.ظ. |
احسنت.
فوریه 9, 2010 در 7:04 ق.ظ. |
تصوري كه از صداي شما داشتم بسيار متفاوت از چيزي بود كه شنيدم.
فوریه 9, 2010 در 12:32 ب.ظ. |
کنجکاوم بدونم چه تصوری از صدای من داشتین؟ :دی
فوریه 10, 2010 در 2:56 ق.ظ. |
سلام
شعر خیلی قشنگ بود به خاطر یه نوع سادگی که توش داشت – البته نمیدونم این کلمه درستی برای توصیفش هست یا نه.
من الان تو کافی نتم. متاسفانه نمیتونم نظری راجع به صدات بدم چون یا هدفون این کامپیوتره داغونه یا کلاً مشکل داره. حالا که رفتم خونه صداتو گوش میدم! مطمئنم همونطوره که فکرمیکنم.
موفق باشی.
فوریه 11, 2010 در 2:59 ب.ظ. |
share khudash az rah miresad! sher khud az noee iz tajrobeye aamigh va gahi dard zade miayyad
yadat hast zamani be man gofty nemidani chera ba sher ertebat barghara nemikuni, vali digar intor nist..
فوریه 17, 2010 در 4:04 ق.ظ. |
گویی می شناسیش
از شناخت گفتی
از بوی رنگی که به سوی نیستی کشیده شده است
از دستانی گفتی که شوقی ناشناخته را از یاد نبرده اند
من هم می شناسمش
گاه باهم در حیاط آن خانه بازی کرده ایم
گاه کودک بوده ایم
او مرا نمی شناسد… هرگز نخواهد شناخت
هرگز با چشمانی که پر از.. غیر من است… نخواهد توانست مرا دید
او دور است
او کسی را دارد که فکر می کند می شناسد
من هم می شناسمش
بزرگ شدیم و غریب تر از هر زمانی که تا آن لحظه زیسته بودیم
بزرگ شدیم برای اجبار بزرگ بودن… برای مادرانمان که از بزرگیمان شاد باشند…
کاش نمیشدیم
گاه به آن حیاط میروم
به سوی خاطره ای که اکنون در خیال آرزوهای محال گم شده است
و گاه خاطره هر لحظه برایم زنده تر میشود
و درست در لحظه ای که دست به سویش می آویزم….. از من می گریزد.
و من تنها به جای می مانم.. در خانه ای که اکنون بوی مرگ میدهد.